بزرگترین سرمایه
بزرگترین سرمایه
یکی از دوستان فرمودند یکی از علمای نجف اشرف به نام آقای حاج سید محسن یزدی ، که اینک از اساتید بزرگوار قم هستند ، مورد عنایت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ قرار گرفته اند ، شماره تلفن ایشان را به بنده مرحمت فرمودند ، از خدمتشان جویا شدم ، فرمودند :
بزرگترین سرمایه ما محبت این خاندان است ، همواره مشتاق بودیم و هستیم که در کنف حمایت این خاندان زندگی کنیم ، زیر سایه این خاندان محشور شویم ، لحظه ای از این خاندان دور نباشیم .
هنگامی که ما را از محضر مقدس مولای متقیان صلوات الله علیه با اکراه و عدم رغبت بیرون کردند ، تلاش فراوان کردیم ، که باقی بمانیم ولی مفید نشد . و به مصداق آیت جلیله :
(قُلْ لَنْ یُصیبَنا اِلّا ما کَتَبَ اللهُ لَنا ) ": بگو به ما نمی رسد جز آنچه برای ما نوشته " . آنچه کِلک قضا در حق ما نوشته بود انجام شد و ما به عشّ آل محمد و جوار عمه مکرمه مان حضرت معصومه علیها السلام پناه آوردیم .
بسیار مشتاق بودیم که به زیارت حضرت ثامن الحجج مشرف شویم ، ولی وضع مالی ما اجازه نمی داد که با همه اعضای خانواده مشرف شویم ، تصمیم گرفتیم با تعدادی از بچه ها مشرف شویم و تعداد دیگر را به سفر بعدی موکول کنیم .
روز پنجشنبه ای پس از اتمام درس ، تصمیم گرفتم به بانک صادرات رفته ، و مختصر پس اندازی را که در آنجا داشتم بگیرم و سراغ بلیط بروم . به محضر مقدس حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ شرفیاب شدم و عرضه داشتم : ای دختر موسی بن جعفر ، ما هنگامی که در نجف اشرف بویم ، هر حاجتی داشتیم از پدر بزرگوار شما می گرفتیم ، اکنون دست ما به ایشان نمی رسد ، به شما پناهنده ایم ، الآن موسم حج است و ما مشتاق حرمین شریفین هستیم .
این را گفتم و از حرم بیرون آمدم ، به بانک صاردات رفتم ، آقایی را در بانک صادرات دیدم ، گفت : شما اینجا هستید ؟ گفتم شما می خواستید من زیر زمین باشم ، نه ، روی زمین هستم . گفت : مقصود من این نبود ، قصدم این است که چرا در این ایام که موسم حج است قصد تشرف ندارید ؟!
گفتم : من کجا ، و مکه کجا ؟ گفت : نه ؟ شما حتماً باید به مکه مشرف شوید .
گویی آب سردی به سرم ریخت ، در خودم فرو رفتم و گفتم : فعلاً عازم مشهد هستم . گفت : نه ، مشهد نروید ، برای مکه دیر می شود . مشهد را همیشه می توان رفت . فردا جمعه است ، صبح شنبه برو تهران ، فلان اداره ، طبقه چهارم ، پیش فلانی ، عکس و شناسنامه و فتوکپی شناسنامه و دیگر مدارک را نیز با خودت ببر . گفتم : مسخره می کنی ؟ گفت : نه حتماً بروید و مشهد را بگذارید برای بعد .
از همانجا به عمه مکرمه خطاب کردم و گفتم : ای دختر باب الحوائج به همین راحتی ؟!
صبح شنبه مدارک لازم را برداشتم ، به تهران رفتم ، آن اداره را پیدا کردم ، به سرعت از پلّه ها بالا رفتم و به اطاق مورد نظر رسیدم .
تا چشمش به من افتاد ، گفت : آری ، روز پنجشنبه کسی را می خواستیم ، آقایی را معرفی کردند ، دیگر نیازی نیست .
فقط خدا می داند که چه حالی به من دست داد . با خود گفتم : مکه که هیچ ، از مشهد هم بازماندیم .
دیگر توان پایین آمدن از پلّه ها را نداشتم ، به سختی از پلّه ها پایین آمدم ، راهرو همکف ساختمان را پیمودم ، درِ خروجی را باز کردم که بیرون بیایم ، آقایی مرا صدا زد و گفت که : فلانی شما هستید ؟ گفتم : آری ، گفت : بیا بالا .
گفتم : من همین الآن بالا بودم ، گفتند که دیگر احتیاج نیست .
گفت : نه ، شما بیایید بالا . گفتم : من که مطرود شدم ، دیگر برای چه بیایم ؟ گفت : نه حتماً تشریف بیاورید بالا .
با زحمت فراوان بالا رفتم ، معذرت خواستند و به ایشان گفتند : آن مدارکی را که روز پنجشنبه از آن آقا گرفته اید پس بدهید و مدارک این آقا را بگیرید .
سپس به من گفتند که زود وقت کلاسها را تعیین کنید و برنامه های خود را شروع کنید . همانجا وقت تعیین شد و ما به آموزش مسائل حج پرداختیم و رهسپار سرزمین وحی شدیم .
این سفر یکی از سفرهای پر بار ما بود ، توفیقاتی را که در آن سفر داشتیم ، در هیچ سفر دیگری به یاد ندارم .
منبع : کرامات معصومیه (علی اکبر مهدی پور)