پناهگاه محرومان

پناهگاه محرومان
یک خانم محترمی از اهالی یزد و مقیم قم می گوید : در حدود چهل سال پیش از این ، شوهرم مرتّب مرا کتک می زد و به من نفقه نمی داد . گاهی آنقدر می زد که من از حال می رفتم .
یکبار که کتک فراوان زده بود ، آنقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم انتحار کنم ، و لذا به مغازه عطّار رفتم و از او یک مثقال تریاک به یک تومان خریدم که بخورم و خود را نابود کنم .
به دلم گذشت که به حرم مشرف شده ، زیارت کنم و بعد از زیارت آن را بخورم . در صحن مطهر دیدم آقای شمس نائینی روی منبر صحبت می کند ، پای منبر ایشان نشستم و خیلی گریه کردم .
بعد از منبر ایشان به حرم مشرف شدم ، آنجا به نظرم رسید که این کار من اشتباه است ، چون من که دنیا ندارم ، با این کار آخرتم را نیز از دست می دهم . چون می دانستم کسی که خود کشی کند به جهنم می رود . لذا از تصمیم خود برگشتم و توبه کردم .
به هنگام بازگشت به منزل ، به مغازه عطّار رفتم و آن را با قند و چایی عوض کردم .
شب در عالم رویا دیدم که در صحن مطهر کنار حوض ایستاده ام خانم سیاه پوشی که تمام بدنش پوشیده بود ، حتّی صورت مبارکش نیز پوشیده بود و در دستشان دستکش داشتند ، به کنار من آمدند و فرمودند :
.از شما خیلی ممنون هستم .
عرض کردم : مگر من چه کردم که مورد رضایت شما قرار گرفته است ؟
فرمودند : به خاطر این که ، آن را در حرم من نخوردی .
سپس مرا با خود تا ایوان آیینه بردند ، نزدیک درب حرم 2 عدد کلید به من دادند و فرمودند : این اطاق از آنِ شماست .
سپس فرمودند : می دانم که چرا ناراحت هستی ، برای اینکه همسرت ترا کتک می زند . من کاری می کنم که کتک او در تو اثر نکند .
انگاه دست مبارکشان را بر سر و صورت من کشیدند و فرمودند : دیگر کتک او در تو اثر نخواهد کرد.
عرض کردم : بی بی شما کی هستید ؟ روپوش از صورت خود کنار زدند ، نور تمام صورت مبارکشان را احاطه کرده بود ، فرمودند :
"من فاطمه معصومه هستم " .
من چادر مبارکشان را گرفتم و گفتم : من حاجتم را از شما می خواهم . فرمودند : حاجت تو را دادیم .
از خواب بیدار شدم و دیدم در عالم رویا اشک فراوان ریخته ام .
از آن تاریخ به بعد هر وقت شوهرم مرا کتک می زد اصلاً اذیت نمی شد و بدنم درد نمی کرد .
این داستان را یکی از دوستان مورد اعتماد که با ایشان همسایه است برای نگارنده نقل کرد و اضافه نمود :
من مکرر شاهد کتک زدن شوهرش بودم و بعداً از او می پرسیدم : آیا دردت نمی آید ؟ ! می خندید و می گفت : نه ، به برکت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ اصلاً متوجه نمی شوم و دردم نمی آید .
منبع : کرامات معصومیه (علی اکبر مهدی پور)